در شعری به نام «گردباد» از زبان او این نکته را بهتر حس میکنیم:
من زبان باد را
یاد میگیرم
مثل باد میدَوَم تا کوچهی تو، خانهی تو؛
گردبادی میشوم
پشت در میایستم
پیچ پیچان دور خود
از شوق دیدارت،
تا بیایی و ببینی
عشق
از نَفَس، از آه
باد میسازد
از منِ گیج
گردبادی شاد میسازد.
شاعر باید برای رفتن در طبیعت زبان آن را یاد بگیرد و عناصری از طبیعت را به درون شعرش بیاورد تا بتواند با آن یکی از پیچیدهترین چیزی که بشر را درگیر میکند یعنی عشق، برای مخاطبی که همزبانی با آنها خیلی سخت و دشوار است، نشان دهد. هنر شعر او ارتباط با مخاطبانی است که در ایران کمتر به آنها پرداخته شده است. شعر نوجوان. اما او میتواند با شعرهایی شفاف و سرشار از احساس این کار را انجام دهد.
از نگاه شاعر، اگر انسان به طبیعت نزدیک شود، همیشه درونش جاری میشود. و چنین است که در کتاب «من آبی من سبز» این جاری بودن طبیعت را به خوبی میشود دنبال کرد:
تا تو هستی
آب، زیبا
آسمان، زیباست
آفتاب داغ ماه قرمز مرداد هم زیباست.
تمامی بندها و واژهها در پیوند با عناصر طبیعت سروده شدهاند و تمامی شعرها عاشقانههایی هستند در ستایس طبیعت. صفورا نیری در کتاب «با هم بزرگ شدیم درختها و من» هم عشق خود را به طبیعت نشان داده بود و آن را پاکتر و والاتر از انسان میدید. در این کتاب هم او چنین نگاهی در مقایسه میان طبیعت و انسان دارد. طبیعتی که نیری به آن باور دارد، آرام است و در صلح و انسان شعرهای نیری میتواند از هر چیزی در طبیعت خطرناکتر باشد. او از انسان بیش از هر چیزی در طبیعت هراس دارد:
میترسی؟
از سوسک
از مار
از عنکبوت؟
من هم میترسم
اما از انسان
که گاهی
روحاش سیاه تر از سوسک
زهرش کشنده تر از مار
نیری در شعرهایاش به بهانهی طبیعت و عشق، از انسان و انسانیت از دست رفته میگوید. شاعر این شعرها، در طبیعت و زیباییاش، در پاکی و بزرگیاش به دنبال اخلاق گمشده انسان است، در جستوجوی انسانی است که میدانست صلح بهتر است، انسانی که میداند زندگی بدون جنگ زیباتر است و انسانی که دروناش میتواند آینهای باشد برای بازتاب زیباییها نه انباشت پلیدی و زشتیها:
جنگی ندارد
دریا با دریا
ستاره با ستاره…
انسان!
کی میشود که شرم کنی از جنگ
با انسان
و آرام بگیری
مانند برکهای
که آینه ماه و آسمان
خورشید و ابر و پرنده است.
«من آبی من سبز» یک رویارویی تازه با عشق است از چشم طبیعت. یک جستوجوست با عشق در طبیعت و در عشق با طبیعت. شاعر این شعرها طبیعتی دیگر میشود تا خود گمشده انسانیاش را بازیابد تا انسانیت را دوباره زنده کند:
گم میشوم
درجنگلی که زیر پلک چشم چپام
رشد میکند آرام آرام
آواز یک پرنده
اوج میگیرد آنچنان
که میرسد تا
زیر پلک چشم راستام…
انسان عاشق این شعرها، با عناصر طبیعت ساخته میشود به هیبت طبیعت درمیآید. بدناش، چشمهایاش، مو و تمامی انداماش استحالهای میشود از طبیعت پیراموناش. او در طبیعت جذب میشود، انگار که تنها با این هیبت است که میتواند انسانی نیکو باشد:
دستام را
میگذارم آرام
بر تن نارون
خونام سبز میشود
موهایم سبز
گونههایم سبز
نیری عاشق طبیعت است، دلتنگ آن است و از پلیدی و زشتی انسانی که همه چیز را سیاه را میکند، گریزان است. «من آبی من سبز» از طبیعتی میگوید که با همه مهربان است آغوشی گشاده دارد. ما مقصر هستیم، انسانی مقصر است که زشت میکند و زشت میبیند انسانی که بیگانه شده است با طبیعتی که خود اوست و سرشت او از طبیعت ساخته شده است. نیری عشق را در طبیعت معنا میکنند. زندگی برای صفورا نیری، با طبیعت معنا میگیرد. زیستن او زیستن با و میان طبیعت است.
آهنگ روزگار او، آهنگ زیستن برای او، همان آهنگ طبیعت است، زندگی همگام شدن با طبیعت است. شاعر این شعرها باور دارد اگر انسان خودش را در طبیعت و با طبیعت معنا کند، جنگ، زشتی، ترس از ما دور میشود و صلح، مهربانی و پاکی به ما باز میگردد. خود او در گفتوگویاش دربارهی کتاب «با هم بزرگ شدیم درختها و من: میگوید: «درون تمام درختها، تمام هستی در جریان است. من هر بهار، بدون استثنا، از سبز شدن دوبارهی درختها شگفتزده میشوم. چه بیصدا، چه بیتوقع، چه آرام و متین در سکوت، سبز میشوند و دنیا را زیبا میکنند.»
انتشارات موسسه پژوهشی تاریخ ادبیات کودکان
پروفایل شاعر:
شاعر
صفورا نیری
نگارنده معرفی کتاب:
سال نشر
۱۴۰۰